مثل يک نقطه کوچک در کنار هزاران نقطه کوچک ديگر ،
من در حاشيه تو در حال بازيگوشی ام.
شادمانه با من بازی میکنی. مثل پدری که برای شاد کردن کودک
خردسالش پاورچين پاورچين
به او نزديک میشود و ناگهان با بوسه و آغوشی او را غافلگير میکند ، تو از نقطه ای دور آرام آرام بسویم میخرامی
و وقتی به من میرسی ، ناگهان با کف پنبه ای
سفيدی مرا به آغوش میکشی.
لذت میبرم و مثل همان کودک که حالا به دنبال يافتن راهی
برای تحريک پدر به ادامه دادن بازيگوشی ، از سر و کول او آويزان میشود ،
من نيز آغاز به شيطنت میکنم؛
وقتی کفهای سپيد پنبه ای برای گرفتن من می آيند از آنها میگريزم
و يا از رويشان میپرم تا نگذارم مرا بگيرند ..
درخشش نور در چشمانم و غلط آرام نسیم در لابلای موهايم ، به من احساس زيبا بودن میدهند؛
احساس دختربچه ای شاد
که در ميان بزرگترهایی که دوستش دارند ،
با رهایی بازی میکند. تنها صدای بهم خوردن کفهای سپيد
و صدای قهقهه های خودم هنگام پريدن بر روی موجها را میشنوم.
تو با من بازی میکنی، با مهربانی. در اطراف من نقطه های کوچک دیگری هم هستند
که در حال بازيگوشی با تو اند و
حتما در حاشه های دیگرت هم ، فرسنگها دورتر از من ،
باز نقطه های کوچک ديگری در حال شيطنت هستند. کافی است از تو نترسند و تو را به بازی بطلبند و تو با آنها هم
بازی میکنی.
:: بازدید از این مطلب : 943
|
امتیاز مطلب : 226
|
تعداد امتیازدهندگان : 72
|
مجموع امتیاز : 72